nemogoody

Monday, January 14, 2008

کتابخوانی

سلام بر همگی

یکی از لذت های زندگی من کتاب خواندن بوده است . من این لذت را مدیون پدرم هستم که این علاقه را در من تقویت کرد. از زمانی که یادم می آید هر وقت با هم بیرون می رفتیم بدون هیچ برنامه قبلی به یکی از کتابخانه ها و یا کتاب فروشی های سر راه می رفتیم و مدتی را به گشت و گذار در آنجا می گذراندیم جدای از آن پدرم همه کتاب هایی را که خریده است تاریخ و مکان خرید را در صفحه اول نوشته و با دقت فراوان از آنها نگهداری کرده است برای همین در خانه ما تقریبا بیش از سه چهارم محیط اتاق نشیمن تبدیل به کتابخانه شده است و همه کتابها در قفسه های چوبی با درهای شیشه ای قراردارند. از زمانی که شروع به ادامه تحصیلات کردم کتاب غیر تخصصی به طور کلی تعطیل شد تا این که هفته گذشته یک شب که از دست استاد راهنمای بسیار محترم به شدت عصبانی بودم برای منحرف کردم ذهنم کتابی را که دوست عزیزی حدود یک سال پیش به رسم یادگاری و هدیه سال نو به من داده بود به دست گرفتم و دیروز صبح آن را تمام کردم. نام کتاب سال بلوا است و نوشته آقای عباس معروفی. از ایشان کتابی نخوانده بودم و عذر بدتر از گناهم گرفتاری درس و دوری از کتاب فروشی ها و خلاصه به عبارت ساده تر بی توجهی به امر مهم کتاب خوانی و لذت بردن از ادبیات است. از بعضی از قسمت های این کتاب بسیار لذت بردم و در کمال ناباوری احساس کردم حرف دل من است انگار که نویسنده حال و روز من را در قالب کلامات برایم شرح می دهد. با تشکر از این نویسنده گرامی بعضی از سطور را اینجا می نویسم تا هر که گذارش افتاد از خواندن آنها لذت ببرد:

"چرا آدم ها در یاد من زندگی می کنند و من در یاد هیچ کس نیستم؟"

"عمر باخته ها ، عاشق عمر دیگران می شوند، همان جور که خودشان قربانی شده اند، دیگران را هم نابود می کنند"

"با خاک دیگران نمی شود کوزه دلخواه ساخت"

"آدم ها حسودند، زمانه بخیل است و دنیا عاشق کش است"

"فضاحت می شد، آبروم می رفت ، به جهنم ، اما من حالا حسرتی دلم نبودم"

"انگور شاهانی نصیب شغال می شود"

"یکی را در چاه می اندازند، سر از تخت شاهی در می آورد، یکی در حاشیه تخت شاهی در یک قدمی سعادت به این روز می افتد که ما افتاده ایم"

"یکباره می بینی چیزی مثل سایه همه زندگی ات را می گیرد"

"خاطرات همه گذشته هام ، در کودکی های بسیار دوردستی تکرار می شد و آدم نمی فهمید زمان گذشته است ، چقدرگذشته است؟ آدم مگر گذشته ای داشته ، یا مگر آینده ای هم وجود دارد؟ حالا که اسیر چیزی مثل خواب شده ام ، چرا باید به زمان بیداری فکر کنم و بعد پاهام را برروی زمین سفت بگذارم و خودم را از دست خشونت زمانه در پستوی خانه پنهان کنم، گوشهام را بگیرم، چشم هام را ببندم و همه اش به این فکر باشم که عاقبت چه می شود؟"

0 Comments:

Post a Comment

<< Home